گلهای پِیرنگ



سیدرضا میر


داستانک شماره 89


«. بوی تو را . ز گل شنیده ام. دامن گل. از آن گرفته ام. تو ای پری کجایی.»(1)

صدای ترانه خوانیه اسمال سیخی(2) شنیده می شد، چه سوک! خانم دستور دادند لباسها را ببرم پشت بام روی بند پهن کنم، چون اسمال مشغول کبوتر بازیه!

منم با اشتیاق قبول کردم تا سال نویی حالی از ایشان بپرسم.

 از پله ها که بالا می رفتم صدای ناله مانندِ اسمال به گوش می رسید. روزی بهاری بود و آسمانی آبی و آفتابی و کبوتران در پرواز شادی ! شبیه ستارگانی سپید و درخشان در آسمان شناور.

اسمال چشمانش دنبالِ پروازِ زیبای کبوتران بود و گاهی مشتی آجیل از جیبش در می آورد پوست می گرفت و به دهان می ریخت.

گفتم:«اسمال آقا! نوروزت مبارک! لابد پولدار شدی که آجیل خریدی!»

اسمال محتوای دهانش را بلعید و گفت:« والله پیش از عیـد مغازه حاجی آجیلی رو رنگ زدیم اونم به جای اجرت پاکتی آجیل داد. حالام فکر می کنم ما مغازشو رنگ کردیم، اونم ما رو.»

و مشتی آجیل تعارف کرد و ادامه داد« میل کنین! بعضی هاش طعم کهنگی داره.

بادوماش چند تا یکی، کامو تلخ می کنه مثل نوروز غم انگیزِ امثال.»


1)هوشنگ ابتهاج

2)رجوع شود به داستانک شماره 14




سیدرضا میر


شماره 88

مادر برای مشاور توضیح می داد: « دخترم مدتیه کم می خوابه، کم حرف می زنه و کم غذا می خوره. نگاهی سرد و اقوام گریز داره  و در خلوت خودش اشک می ریزه. می پرسیم چی شده؟ مریضی یا کشتی هات غرق شده!؟ جوابش فقط کلمه ی ، "هیچی"  یه، 

به خدا نمی دونیم چی کار کنیم! » و باز حرف هایش را با اضافاتی تکرار می کرد و همان جمله ی نمی دونیم چی کار کنیم تکیه کلامش بود که مشاور در فرصتی مناسب کلامش را قطع و اجازه خواست با دختر گفتگویی داشته باشد!! بدین منظور دختر را از مادر دور کرد و با مهر و صمیمیت پرسش هایی را شروع که ابتدا دختر کوتاه جواب می داد و رفته رفته مجذوب خلوص مشاور شد که مشاور در این شرایط از او خواهش کرد  تستهایش را پر کند و اضافه نمود که این تست ها محفوظ است هر چه می خواهد دل تنگت بگو زیرا ما باور داریم:


 « . دل بود آگـه که وفـا دار کیست»(1) 

و بعد از آن گفت  برای جواب گرفتن دو روز دیگر مراجعه کنند.

روز قرار مشاور گفت:« مادر محترم! دختر شما هیچ مشکلی ندارد اگر موارد این نامه را رعایت کنید ان شاءالله مسائل موجود برطرف می شود:


1-اجازه بدهید دخترتان خودش نیازهایش را انتخاب کند.

2- اجازه بدهید اظهار نظر کند.

3-اگر اشتباهی سر زد، سرزنشش نکنید بلکه طورری رفتار کنید که متوجه اشتباهش بشود.

4 -خواهش می کنم اجازه ندهید کسی به جای او حرف بزند.»


1) نظامی


سید رضا میر

شماره: 87


آتش لحظه به لحظه شعله ور تر می شد. بازاریان با سر و صدای بسیار تلاش می کردند آن را خاموش کنند.  گروهی با راهنمایی سید بازار اجناس ارزشمند را شتاب زده  از مغازه بیرون می کشیدند.

نیمی از مغازه سوخت و بخشی از سقف کاذب آن فروریخت. آتش نشانان رسیدند و پیش از سرایت آتش به مغازه های دیگر آن را مهار  و کاملا خاموش کردند.

حاج جعفر(1) رو بروی مغازه سوخته اش ایستاده و گویی نفسش بالا نمی آمد! حتی کلام سید را که کنارش بود نمی شنید! سید لیوانی آب قند تعارفش کرد حاج جعفر لبانش لرزید: « نابود شد. نان سه قلوها.»

سید با لحنی مهربان گفت: «خواهش  می کنم نیاز بچه ها را قـاطی مشکلات بزرگترها نکن! خوشبختانه کوچولوها هنوز مفهوم خسارت سرشون نمیشه، کودکان به پدرشون به چشم یک قهرمان نگاه می کنند.» حاج جعفر با زهرخندی زانو زد و نشست. سید ادامه داد:« تا چشم بهم بزنی این بازاریان مغازه ای شیک تر از قبل برات می سازن. نگاه کن! اجناس قابل سالمن. بقیه شم خدا بزرگه،  روز از نو روزی از نو، چرا زانو زدی مرد! خشم و غصه جز تخریب آدم چیزی رو درست نمی کنه! خیال کن زمین خوردی باید بلند شی! دِ بلند شو مرد! سه قلوها چشم انتظارتن. »و حاج جعفر در برابر دیدگان نگران بازاریان بلند شد.


1) رجوع شود به داستانک شماره 80


سید رضا میر

شماره 86


برای چندمین بار جفت کفش ها را برداشت و پشت و روی آنها را بررسی کرد. 

عباس آقا تعمیرکار کفش(1) متعجب بود که چگونه چنین کفش های فرسوده را قبول کرده است!؟ کفش ها به هیچ وجهی جای تعمیر نداشتند.

تخت ها سوراخ و سائیده. رویه چرمی آنها بی رنگ و پوسیده. هیچ جایی برای دوخت و دوز نداشتند تا بتوانند تخت تازه را نگه دارند. لابد شب صاحبش می آمد و آنها را طلب می کرد. و او که به خوش قولی و منظم بودن در محله شهرتی کسب کرده بود، چه توجیهی برای این اشتباهش داشت!؟ هر چه به شب نزدیک تر می شد، اضطرابش افزایش می یافت. کفش ها نگاه عباس آقا را باز هم به سوی خود کشیدند! چقدر شبیه کفش های پسرش بودند! عرق سردی بر پیشانی اش نشست.شیشه نازک دلش  شکست و اشکهایش آرام بر صورتش جاری و از میان بلور اشک ها شبح صاحب کفش ها را دید که وارد مغازه شد و پرسید:

« استاد کفش های ما چی شد؟»

عباس آقا کفش های تعمیری را روی میز کار ش گذاشت و کفش های فرسوده را نشان داد و گفت:« آقا! اینا که قابل تعمیر نیستند!» مرد لبخندی زد و گفت: «اونا ته کیسه نایلونی بوده، می خواستم بندازم دور.»

عباس آقا در مغازه را محکم بست و با صدای بلند گریست.


1) به داستانک شماره 38 رجوع شود.



سیدرضا میر

شماره 85


دو نامزد جوان با فاصله از یکدیگر روی نیمکت پارک نشستند و ظاهرا  خود را با تلگرام گوشی سر گرم کردند. اما در حقیقت  صداهایی شبیه هیاهوی آزاردهنده ی گردباد در گوششان می پیچید و ناخواسته تکرار می شدند و کم و بیش آنها را  نسبت به یکدیگر بدبین و نگران می کردند.

صداهایی که به گوش پسر می رسید:  بیشتر فکر کن! ازدواج کاری عمرانه ست!. تحقیق کن طرف کیه! خانواده اش کی هستن!. بیگدار به آب نزن! . خدا نکنه که از سر احساس تصمیم بگیری! و.

صداهایی که به گوش دختر می رسید: دختر جان اول بپرس چه کاره اس! درآمدش چقده ! ببین خونه داره یا نه !. تو این دور و زمونه می تونه یه زندگی  معمولی رو بچرخونه!؟. آشنا بهتر از غریبه س دست کم از کم و کیفش خبر داری! . سعی کن سر در بیاری که سالمه یا نه! منظورمو که می فهمی. و .

ناگهان پسر از جا برخاست و به گوشهایش دست کشید! دختر آشفتگی را در چشمهایش دید و پرسید: «چیزی شده! آلودگی صوتی گوشاتو آزار میده!؟» پسر گفت: « شما چی!؟» دختر گفت: « سر هر ازدواجی صداهایی آزاردهنده هس و ما هم اینا رو می دونیم! تنها به تشویش و دلشـوره دامن می زنن، مهم اینه که ما چـی فکر می کنیم!؟» پسر گفـت:« من انتخاب اول و آخرمـو کردم عزیزم!» و دختـر لبـخنـد ن گـفـت: « منم!»




سیدرضا میر

شماره:84



آژیر آمبولانس را شنیدیم که کنار خانه ما توقف کرد. خدمه آن به اتفاق پدر و خواهرم دویدند و با برانکارد مامانِ بیهوش را داخل آن گذاشتند و آمبولانس آژیر کشان به سرعت راهی بیمارستان شد.

همسایه ها را دیدم که سرک می کشیدند! اصل قضیه از این قرار است که با نزدیک شدن عید نوروز، مامان نظافت خانه یا خانه تکانی را آغاز و تا مدتی کار روزانه اش به حساب می آمد.

شب ها از خستگی زیاد می نالید و صبح ها به زور بلند می شد و باز نظافت نورورزی.

به قدری در تمیز کاری مقید بود  که کم کم توانش را از دست می داد و ما را نیز به کار می گرفت. اگر ما دنبال وسیله ای می گشتیم با ناراحتی جواب می داد و اگر نیازمان تکرار می شد داد می زد و از حال می رفت و کف اتاق غش می کرد! ما می دانستیم باز فشارش پایین افتاده و محض احتیاط به اورژانس  زنگ می زدیم! اما بعد.

ایام عید علاوه بر مهمانان ، عیادت همسایه ها از مامانمان را داشتیم. 

روزی کنار تخت مامان نشستم و صمیمانه گفتم:» مامان گلم! گونه تون مثل همیشه گلگون و دل افروز نیس! چرا ما باید ایام نوروز نه پیروز و نه بهروز باشیم!؟ آخه:



 

و از سال بعد مامان برای کار  خانه تکانی کارگر می گرفت.


1) خیام




سیدرضا میر

شماره: 83



همیشه فکر می کردم چرا مامان بزرگ تنهاست حتی در  جمع! تا آن شبی که مراسمی در خانه ما برگزار شد و من کنجکاوانه او را زیر نظر گرفتم و دیدم ایشان چه ید طولایی در طرد اطرافیان دارد!

 اولین مهمانی که به تورش خورد، همسایه روبروی خانه ما بود که مامان بزرگ یا صدای بلند گفت:« علی آقا چرا خانمتو با اون بیماری به خارج نمی بری!؟» و به خانم آشنایی که لباس گرمی پوشیده و کم حال دیده می شد گفت:« نرگس خانم ! بپا نچایی!»

گرفتار بعدی شهردار و خانمش بودند که مامان بزرگ گونه خانم را بوسید و کنار گوش شهردار پچ پچی کرد که : «چرا برای تغییر کاربری ملکش کاری نمی کنه!؟ « و به خانمی از دوستان قدیمی گله کنان گفت: «یاد گذشته نمی کنی و سری به ما نمی زنی!؟»

و نیز متوجه شدم برخی مهمانان از رو برو شدن با مامان بزرگ  گریز می زدند! نتیجه این شد که مراسم تمام نشده گروهی سر سنگین مجلس را ترک کردند! و در خاتمه نوبت به ما رسید.

به من گفت: «ای شیطون! حواست به مهمومنا نبود!» و پدرم را شماتت کرد که :«چرا میوه و شیرنی کم بود؟» و بابا بزرگ و مامان را سرزنش کرد که: « چرا موقع صرف شام سر ریز تعارف نکردین؟»

و آن شب دریافتم که چرا مامان بزرگ سزاوار تنهایی است حتی در جمع.





مولانا


سیدرضا میر

شماره 82



زن جوان گفت:«عزیزم! نمیشه سیگارتو  بیرون بکشی!؟» مرد جوان جواب داد: «بیرون خیلی سرده ، سوز داره، منم که از بچه فاصله دارم!» زن گفت: «دودش تو فضای اتاق پخش میشه.» مرد گفت: « خانم جان! تو رو خدا سر به سرم نذار!» زن گفت: « چرا ناراحتی عزیزم؟» مرد پاسخ داد: « این گرونی ها آدمو کلافه می کنه، فکر می کنم چی کار می شه کرد!» زن گفت: «هزینه های اضافی پَر.» مرد گفت: «مثلا چی؟«زن: «سفرهای غیر ضروری!» مرد: «و تاتر و سینما!» زن: «وا ! چرا!؟ مطالعه که نمی کنیم! فیلم و نمایش هم نبینیم که دلمون می پوسه!

 کودک سرفه می کند و زن  نگران اوست. مرد:« نه فیلم و نمایش خوب! مثل هملت که با هم دیدیم و هملت به اوفلیا می گفت:« شما با این بزک کردن می خواهید چهره ای را که خدا آفریده تغییر دهید!؟»(1)

 نکته ی حساسیه نه؟» زن:« باشه! قبول دارم !خرید لوازیم آرایشی پر.

به شرطی که سیگار شما هم پر.« سرفه های پی دی پی کودک او را بیدار می کند! مرد می گوید:« شربت سرفه اش رو بده!» زن:« همین آب گرم بهتره.» اما صورت کودک کبود می شود. او را به دکتر می رسانند که نهایتا دکتر می گوید:« بچه حساسه به بوی گلی، عطری و .» در برگشت مرد می گوید: «شرط شما را می پذیرم عزیزم!»


1) نمایش هملت اثر ویلیام شکسپیر


سیدرضا میر

شماره 81



استاد در کلاس تلاش می کرد با بیانی شیوا مفهوم مطالب درسی را در ذهن و فکر دانشجویان جای دهد، اما از نگاهها و اشاره های آنها به یکدیگر، پی برد که کسی گوشش بدهکار نیست و او آب در هاون می کوبد. اوایل انقلاب بود و عرصه ی دانشگاه ها میدان بحث و جدلِ گروه های گوناگون که از هر گروهی صدایی خاص شنیده می شد و این شرایط کلاسها را هم آشفته ساخته بود. دانشجویان هم از هر موضوع و نکته ای که از زبان استاد می شنیدند به سود خود تعبیر و با نیش و کنایه و اشاره یکدیگر را متهم و هر گروهی خود را محق تر می دانست.

کم کم کار به جایی می رسید که از هر گوشه ی کلاس صدایی بلند می شد و دیگران در تایید و یا نفی آن شعار می دادند و کلاس را به تشنج می کشیدند.

استادِ گرفتار تفکر و تعمق! دعوت به آرامش تاثیری نداشت، جایی برای خواهش و تمنا هم نمانده بود! به ناگزیر بلند شد و قبل از ترک کلاس قطعه ای شعر را روی تخته نوشت و روز بعد دانشجویان نه تنها منضبط در کلاس شرکت داشتند بلکه آن قطعه شعر را تکثیر و در سطح دانشگاه پخش کردند:



1- شعر از زنده یاد بیژن نجدی






سیدرضا میر

شماره: 90


همیشه این پرسش در ذهنم می چرخید که چرا فلان استاد با داشتن امکانات مالی و تسلط به زبانِ دیگر، مهاجرت نمی کند!؟ 

اکنون ایشان را زیر سایه درختی می بینم که سخت در کار بررسی تحقیق دانشجویان است.

فکر کردم عرض ادبی به حضورشان داشته باشم که اگر شرایط مناسبی پیش آمد، فرصتی طلایی برای پرسشم است.

خوشبختانه استاد با خوشرویی مرا پذیرفت و پس از گفتگویی اجازه خواستم سوال خصوصی را مطرح کنم! و استاد باز هم با گشاده رویی گفت: « تا چه سوالی باشد!؟» و من حرف دلم را زدم ! استاد با تفکری عمیق و با نگاهی به دور دست نقل قولی کرد: «. اگر بروم در رفتنم ماندنی هست و اگر بمانم در ماندنم رفتنی هست، تنها عشق است که همه چیز را دگرگون می کند.»(1)

و گفت: « من عاشقِ میهن و هم میهنانم هستم! مردمی با معرفت دیرین، مردمی با محبت آیین،  مردمی که در غم و شادی یکدیگر شریکند و اگر خدای نکرده مشکلی عام پیش آید به یاری یکدیگر می شتابند و از این یاری به خود می بالند! گذشته از تعلق خاطر خاص به وطن، عاشق این ارزش های اخلاقی و فرهنگی هم وطنانم می باشم، کجا می شود چنین عشقی را جسستجو کرد!؟»


1- جبران خلیل جبران





سیدرضا میر

شماره: 91


تمام هوش و حواسش به نمایش نامه ای بود که می نوشت.

همیشه از هدف، موضوع، شخصیت ها و تضادی که اصل ساختار نمایش نامه بود سخن می  گفت.

پس از مدتی از شکل گرفتن و پرداختن آن خبر داد. روزی او را شاد و سر حال دیدم، خندید و گفت: «فارغ شدم !  کار تموم شد و نیز برای دو سازمان تخصصی(1) فرستادم.»

حدود یک ماهی گذشت که به نزد من آمد و پاسخ دو سازمان را نشانم داد: « موضوع تکراری، کهنه و کلیشه ای .» مایوس نشد! تصمیم گرفت خودش کار را کارگردانی کند.

بازیگران مستعد را گزینش و تمرینات مداوم و منظم شروع شد.

از صاحب نظران دعوت کرد تا کار را ببینند و نقد کنند. سپس راهی مسابقات شهرستان و به دنیال آن راهی استان گردید، که در هر دو مرحله رتبه نخست را کسب نمود.

حضور داوران استانی که هنرمند و با تجربه بودند، روحیه اش را دو چندان کرد و کوشاتر نمایش را برای جشنواره کشوری آماده ساخت.

شبی ما در خانه مهمانان زیادی داشتیم که اخبار شبانگاهی تلویزیون نمایش دوستم را  به عنوان مقام اول جشنواره(2) اعلام و ما همه بی اختیار دست زدیم!

چرا که شاهد بودیم چطور بذری را کاشت و از گزند روزگار محافظت کرد تا رویید و به گل نشست و عطر گلهای آن مشام اهل هنر و مخاطبان را نوازش داد.


1)یکی از سازمانها پس از چاپ نمایش نامه، سه هزار جلد را خرید.

2) این نمایش از تلویزیون پخش شد.



سیدرضا میر

شماره: 92


گردنبندِ گرانبهای خانمِ حاجی آجیلی ظاهرا به سرقت رفته بود!

و حاجی شک و گمانش به اسمال سیخی(1) می رفت.

می گفت سال گذشته که با خانواده از مسافرت برگشته اند پشت در حیاط بدون کلید خسته و درمانده می مانند و چون روز تعطیل بوده و به کلیدساز دسترسی  نبوده به ناگزیر از اسمال خواهش کرده اند از راه کانال کولر به داخل ساختمان رفته و از کمدی دسته کلید یدکی را بردارد و در و پنجره ها را باز کند.

اینک حاجی باور داشت تنها اسمال کبوتر باز! از داخل اتاق ها شناخت دارد! به همین دلیل او و اطرافیانش بارها اسمال را مورد پرسش و مواخذه  قرار دادند که قهر و گوشه گیری او را به دنبال داشت.

همان روزها حاجی خانه اش را می کوبید تا به آپارتمان تبدیل کند. روزی که درختِ کهنسال حیاط را می بریدند، لانه ی کلاغی بر زمین افتاد که توجه همه را جلب کرد!

درخشش گردنبند در تابش آفتاب چشمها را خیره کرده بود!!! حاجی آجیلی در پشت برق شادی چشمهایش احساس کرد بار سنگینی  از مسئولیت بر دوش دارد به جستجوی اسمال سیخی شتافت.

گفتند از شدت تاثــر در خدمت هلال احمر به کمک سیل زدگان رفته.


1) به داستانکهای شماره 14 و 89 رجوع شود.


سیدرضا میر

شماره:94



ما بچه ها از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم!

ایام عید نوروز راهی سفر شدیم.

جاده ها را پشت سر می گذاشتیم و از جاهای دیدنی فیلم و عکس می گرفتیم.

گاه گاهی باران بهاری بر لطافت هوا می افزود.

نزدیک شیراز مامان گفت: «اول به سلام شاه چراغ می ریم!»

خواهرم گفت:«از خواجه شیراز فال می گیریم!» 

برادرم که شیفته ی آثار تاریخی بود صداش درآمد:« تخت جمشید رو با حوصله می گردیم!» و بابا لبخند ن گفت:{ از استاد سخنِ«مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست.}(1) غافل نشیم!»

باران شدت گرفته بود و سریع سیل آسا شد! از سر و صورت بابا عرق می چکید!

مامان ذکر می گفت.

و دیدیم که اتومبیل ما شبیه جعبه ای فی با غرش سیلاب به هر سویی کشیده می شد و تلاش بابا این بود که آن را به سمتی سوق دهد!

خواهر و برادرم جیغشان را در گلو خفه می کردند. من به یاد غزلی افتادم: « ای دل ارسیل فنا بنیاد هستی بر کَنَد - چون .(2)»

با دیدن حال و فضای هولناک اشک بی امان به صورت و لباسم می ریخت.

که اتومبیل ما لابه لای مینی بوس و تنه و شاخه های درختی خوابیده گیر کرد.

مردمی شتابان به سوی ما می دویدند.

ماشینهایی را می دیدیم که آب می برد .

و فریادهای را می شنیدم که خدا را صدا می زدند.

در بیمارستان از خود می پرسیدم چرا همیشه به یاد خدا نیستیم!!؟


1)سعدی

2)حافظ




سیدرضا میر

شماره:93


خانم معلم با بصدا درآمدن زنگِ تعطیل مدرسه، به دانش آموزان قول داد که همین امشب ورقه ها را تصحیح کند.

و بی درنگ دو کودکش را از مهد تحویل گرفت.

در خانه برای مقدمات شام شب دست به کار شد. تا فرصتی می یافت سر و وضع  بچه ها را مرتب می کرد. و چون خواهرش قرار بود سری به آنها بزند، به نظافت خانه پرداخت.

لباسهای چرک را داخل لباسشویی ریخت. میوه های موجود را شست.

سماور را روشن کرد.

تصمیم داشت کمی استراحت کند تا همسرش او را خسته نبیند! اما مگر بچه ها می گذاشتند!؟

زنگ خانه را زدند. دو دختر بچه همسایه بودند. پدر و مادرشان التماس دعا داشتند که به درسشان کمک کند! خانم معلم ضمن راهنمایی آنها به کار آشپزخانه هم رسیدگی می کرد، به خصوص که همسرش خبرداد به اتفاق یکی از همکاران می آیند.

 خانم معلم از خداش بود که خواهرش زودتر برسد.

آخر شب با آرامش خاطر به تصحیح اوراق مشغول شد.

از نمرات عالی لذت می برد و نام بچه های ضعیف را یادداشت می کرد تا بیشتر با آنها کار کند! صبح که آقا سری به اتاق خانم زد او را کنار اوراق خفته دید.

و آقا برای مهمانش خواند:





1-سهراب سپهری




سیدرضا میر

شماره: 92


گردنبندِ گرانبهای خانمِ حاجی آجیلی ظاهرا به سرقت رفته بود!

و حاجی شک و گمانش به اسمال سیخی(1) می رفت.

می گفت سال گذشته که با خانواده از مسافرت برگشته اند پشت در حیاط بدون کلید خسته و درمانده می مانند و چون روز تعطیل بوده و به کلیدساز دسترسی  نداشته به ناگزیر از اسمال خواهش کرده اند از راه کانال کولر به داخل ساختمان رفته و از کمدی دسته کلید یدکی را بردارد و در و پنجره ها را باز کند.

اینک حاجی باور داشت تنها اسمال کبوتر باز! از داخل اتاق ها شناخت دارد! به همین دلیل او و اطرافیانش بارها اسمال را مورد پرسش و مواخذه  قرار دادند که قهر و گوشه گیری او را به دنبال داشت.

همان روزها حاجی خانه اش را می کوبید تا به آپارتمان تبدیل کند. روزی که درختِ کهنسال حیاط را می بریدند، لانه ی کلاغی بر زمین افتاد که توجه همه را جلب کرد!

درخشش گردنبند در تابش آفتاب چشمها را خیره کرده بود!!! حاجی آجیلی در پشت برق شادی چشمهایش احساس کرد بار سنگینی  از مسئولیت بر دوش دارد به جستجوی اسمال سیخی شتافت.

گفتند از شدت تاثــر در خدمت هلال احمر به کمک سیل زدگان رفته.


1) به داستانکهای شماره 14 و 89 رجوع شود.



نوشته: سیدرضا میر


شماره:95



چند نفر از جوانانی که به تازگی وارد کسب و کار بازار شده بودند، تصمیم گرفتند هر ماه چند ساعتی را  در خدمت سید بازار(1) باشند تا از همان ابتدا با رمز و راز بازار آشنا شوند و به اصطلاح به فوت کاسه گری دست یابند.

آن روز سید سرگرم خوش و بش با مشتریانش بود و ضمن بسته بندی لوازم مورد نیاز آنان به فراخور حال حکایتی یا مثلی نقل و اگر مجالی می یافت بیتی مناسب را زیر لب زمزمه می کرد و به این طریق چنان مشتریانش را مجذوب و مفتون خود می نمود که بدون چون و چرا مبلغ فاکتور را می پرداختند و هنگام خداحافظی مثل این بود که دوستی عزیز را ترک می کنند!

و این حسن سلوک سید برای بیگانه و آَشنا یکسان بود.

یکی از جوانان گفت:«نکاتی آموختیم! اما خداوکیلی سید! اگه نکته ای رو ضروری می دونی به ما جوونا بگو!» و سید گفت:«پنجاه سال بذر صداقت رو بیختم و در کارم ریختم که حاصل آن به مرور سرمایه ی اصلی و اساسی شد، یعنی کسب اعتماد! و به تبع آن اعتبار.»

و خواند: 



1) برای شناخت سید به داستانکهای 34، 30، 33، 44 و. رجوع شود.





سیدرضا میر

شماره 96




از زمانی که مامان به رحمت خدا رفت پدر می گفت:« بچه ها هر مراسمی دارن تو خونه ی ما برگزار کنن!» و آن شب شوم به مناسبت جشن تولد نوه مان همه جمع شدند(1)

مجلس با خنده و شوخی ادامه داشت که عروس بزرگه موضوعی را مطرح کرد و کلا فضا عوض شد!

او با نمایشی از گردن بند جدیدش گفت:« چرا آقا جون لامبرگینیشو به ما نمیده تا از شر قراضه مون راحت شیم!؟» 

و عروس کوچکه با لباس مد روزش جولان می داد گفت:« آقا جون آپارتمان غرب رو فروخت، پولش چی شد!؟ در صورتی که شوهر من در به در دنبال وامه تا کارشو توسعه بده!»

خواهر بزرگم با مانوری از گوشواره های گران قیمتش گفت:« طفلکیا چه رویاهای رنگینی!!!»

خواهر کوچکم گفت:« این روزا همه حساب کتاب می کنن! 

شوهر من تقریبا بیکاره و صداش در نمیاد!»

داماد بزرگه در حال بازی شطرنج گفت:« خانم! حساب کتاب که عالیه! مگه عیبی داره آقاجون همین حالا تکلیف مال و منالشو معلوم کنه!؟»

داداش بزرگه گفت:« مثلا جشن تولده ها!؟ امیدوارم این صحبت ها به گوش آقا جون نرسه!» 

داداش کوچکه که عصبی مزاجه گفت:« حرص و طمع شبیه بیماریه جوعه! هر چی خوراکی به بیمار میدن سیر نمیشه1»

و بلند شد قهرآمیز اتاق را ترک کند!

در را که باز کرد، جسم آقاجون توی اتاق ولو شد!

کیک بزرگی بیرون اتاق افتاده بود.


1) رجوع شود به داستانک شماره 59






نوشته: سیدرضا میر

شماره 97



سرشان  روی شانه ی یکدیگر افتاده و خوابشان برده بود!

دانشجویان بارها از استاد خواهش می کردند تا درباره ی بحث داغ کشور یعنی موضوع«انرژی هسته ای» صحبت کند.

استاد که شوق و اشتیاق دانسجویان را دید، جلسه ای را به آن اختصاص داد:« سنگ اورانیوم را از معدن خاص آن استخراج می کنند و در قطعات کوچک و مساوی در محلول اسید سولفوریک قرار می دهند تا زوائد اورانیوم جدا شود.

خشک شده این محلول را کیک زرد می نامند.

نوع ناپایدار اورانیوم قابل شکافت است. به عملیات شکافت، غنی سازی می گویند.

این عملیات از دو طریق صورت می گیرد:1-سانتریفیوژ.»

استاد متوجه شد که گروهی از دانشجویان خوابند!!!

آهسته و با اشاره گروه بیدار را به کلاس خالی دیگری برد.

اما در پایان ترم همین گروه خواب عالی ترین نمرات را کسب کردند!

هنگامی که استاد موضوع را پی گیری کرد، به گوشش رسید آنان برای تامین هزینه و کاربلدی در آینده شبها کار می کنند و روزها گاهی خستگی و کم خوابی بر آنان سلطه می یابد.







سیدرضا میر


شماره 98




اسمال سیخی(1) چند روزی میشد که سیاه می پوشید و غمگین به نظر می رسید.

او کسی را نداشت تا درفقدانش عزادار شود!

با مادرش زندگی می کرد که مثل خودش لاغر و چالاک بود.

تصمیم گرفتم حالی از او بپرسم.

پشت بام پس از صحبت های معمولی که غم نهفته اش در کلامش آشکار می شد، گفتگو را به جایی رساندم که مقصودم بود و اسمال هم بدش نمی آمد عقده گشایی کند:


«این آفتاب بهاری کار دستم داد! یه بعد از ظهری کبوترامو پرواز دادم و چون خیلی خسته بودم روی زیلو نشستم. آفتاب دلچسب استخونامو گرم و سست کرد. دراز کشیدم. کرختی و بی رمقی بدنمو گرفت. نفسم به شماره افتاد و پلکهای سنگین شده ام بهم چسبیدن. یه وقت چشامو باز کردم که هوا تاریک و کبوترام کف بام می چرخیدن و بی تابی می کردن فوری اونارو به لونه فرستادم که متوجه شدم چن تا غائبن.

دلم خالی شد، گربه ها.

آخه وقتی عاشق باشی.

 گوشه بام پرهای سفید و خونین و مالینشونو رو باد به بازی گرفته بود.»

محض همدردی گفتم: « یکی دو تاشونو بزنی دیگه نمیان!»

جواب داد:« اون حیوونا دنبال غذان.

من غفلت کردم. تنبیه منم همین غصه ی عشقه.»

گفتم:« گرفتم! مرد عاشق! پس سوگوار عشقی! تسلیت!»



1) به داستانک شماره 14 و 89 رجوع شود




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Amy kwjfkekf بسته شد. Jason پا به کلمه -...- گاه نوشت های من پلاگین های کاربردی وردپرس انجیر نارس Chad